رمان تقدیر(آخرین قسمت)
تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:51 | نویسنده : eli

 

روزها ی تعطیلات بین ترم با سرعت باور نکردنی در گذر بود حامد به یاد نداشت هیچ وقت از آغاز ترم جدید احساس ناخوشایندی داشته باشد ، ولی این بار ... باید پایان نامه اش را تحویل میداد ... باید دنبال یک شغل ثابت میگشت ...
کار های زیاد ی به اوپیشنهاد شده بود اما تصور اینکه از صبح تا شب حتی یک بار هم فرزانه را نبیند ، دشوار بود ! مخصوصا در این چند روز که فرزانه سنگ تمام گذاشته بود.
قرار بود اقوام و همکاران و دوستان هانیه و فرزانه برای دیدن عروس خانم بیایند و علی و حامد باید بیرون میرفتند ! مراسم کاملا زنانه بود ...
حامد : فرزان من بی تو هیچ جا نمیرم .
فرزانه : خودت میدونی که مجبوریم !
علی به حامد پیشنهاد داد تا شهر را کامل به او نشان دهد .
حامد حتی دلش نمیخواست یک ثانیه ی این روزها را بدون فرزانه بگزراند !
چرا که خوب میدانست با شروع ترم ، نه خودش و نه فرزانه وقت کافی نخواهند داشت ؛ اما چاره ای نبود ، پس با علی راهی گشت و گزار شد .

ترنم : فرزانه عزیزم ما خریداتونو ندیدیما !
فرزانه : راست میگید کاش حامد بود هدایا تونو میدادیم ..
ترنم و هانیه خندیدند و هانیه گفت : منظورش این نبود ، منظور مادر شوهرت این بود که یه لباس بپوش که معلوم باشه خانواده ی داماد به اندازه ی کافی بهت توجه دارند !در هر حال نمیشه جلوی دهن مردم رو بست !
فرزانه تمام خرید ها را آورد. حلقه اش را به دست کرد و سرویس را انداخت .به خواست مادر لباس قرمز و مشکی ای را که با رنگ مشهایش هم خوانی داشت پوشید ....
باز بودن یقه ی لباس به واقع آزارش میداد و مدام سعی در پوشاندن آن را داشت!
ترنم : فرزانه گلم اگه معذبی میتونی لباستو عوض کنیا !
فرزانه : این انتخاب حامد بود بالاخره که باید بپوشمش ...
ترنم عروسش را بوسید و شروع به آرایش کردن او کرد .
هانیه وقتی محبت و صمیمیت ما بین فرزانه و ترنم را میدید احساس آرامش میکرد ، شاید مشکل اکثر عروس های جوان مادر شوهر هاشان بود!
بالاخره مهمان ها آمدند فرزانه با تمام وجود سعی میکرد به همه برسد وپذیرایی کند ، ولی دلتنگ شده بود !

با خود فکر میکرد از چند روز دیگر در دانشگاه میخواهد با این دلتنگی چه کند !
دلش واقعا در جمع نبود هرچند سعی میکرد بخندد و شاد به نظر آید اما انگار زمان واقعا قصد سپری شدن نداشت !
بیرون رفت شاید اگر کمی هوا میخورد بهتر میشد .
و فاطمه همراهش آمد دوست خوبش که تنها کسی بود که فرزانه روی نگاه کردن به او را نداشت !
فاطمه دستش را گرفت و بی هیچ حرفی به سمت تاب ها رفتند .
فاطمه : کوفتش بشه !
فرزانه : چی ؟!
فاطمه : هیچی دوست خوشگل من کوفتش بشه !
فرزانه : کوفت کی ؟
فاطمه :حامد جونت !
فرزانه : واااااااااااای نگو!
فاطمه خنده اش گرفت : نه بابا ؟!
فرزانه سرخ سرخ شده بود ، فاطمه بلند شد و رو به روی فرزانه ایستاد : فرزان دوسش داری ؟ نباید به من هیچی میگفتی ؟ تو عروس شدی !
فرزانه : تا منظورت از عروس چی باشه !
فاطمه غش غش خندید : خودتی فرزان ؟ این تویی که شیطونی میکنی ؟ باور نکردنیه! من باید این حامد جادوگر رو ببینم !
فرزانه : حامد نه ، آقا حامد !
فاطمه : جمعش کن بابا !
فرزانه جدی شد : میترسیدم سرزنشم کنی !
فاطمه : من ؟!!!!! تو رو ؟
فرزانه : تو با ازدواج زود مخالف بودی !
فاطمه : برا خودم نه تو!
فرزانه انگار تازه یاد پسر عموی فاطمه افتاد با شیطنت گفت : حتی اگه سروش بخواد؟
فاطمه : شروع نکنا فرزان !
فرزانه : فاطمه چرا هیچ وقت ازش حرف نمیزنی ؟ خوب یادمه از تابستون اول دبیرستان به دوم دیگه یک کلمه هم ازش حرف نزدی !
فرزانه هرگز ندیده بود فاطمه گریه کند یا به جز شوخی کاری کند ، اما اینبار فاطمه برای چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : فرزان یقه ات رو جمع کن ! یک ربعه دارم نگاش میکنم ، انگار نه انگار! حیات بر باد رفت که رفت !
فرزانه : برو بابا حواسم نبود ... منوباش فکر کردم این شازده عاشق تشریف دارن !
فاطمه : کی؟ من! مگه مثل تو قاطی دارم؟! که به بیست سالگی نرسیده بشینم به کهنه شویی !
فرزانه : خیال کردی من تا دکترام از این غلطا میکنم ؟
فاطمه غش غش خندید : تو قرار نبود به این زودیا عروسی هم بکنی ! یادته ؟
و شروع کرد به سوت زدن !
فرزانه : باز حرص منو در نیییییییییییییییار!
فاطمه : خیلی زشته یه خانم متاهل جلوی این همه زن که عاشق حرفای خاله زنکی ان ، جیغ جیغ کنه ها !برو تو ! برو تو عروسسسسسسسسسسسسسس خانم !
لحن فاطمه شاد بود وگرم! ولی نمیتوانست فرزانه را فریب دهد ، فاطمه باز هم از حرف زدن درباره ی سروش طفره رفته بود !
فرزانه خیلی دوست داشت سروش راببیند ، اما خوب نم یتوانست به خانواده فاطمه بگوید ، خود فاطمه هم بی شک هیچ نمیگفت .
فرزانه از صحبت های قدیم فاطمه فقط اینقدر میدانست که سروش باید 25-26 ساله باشد نه یک کلمه بیشتر !
هوا رو به تاریکی میرفت و مهمان ها یکی یکی شروع به رفتن کردند ، دیگر به جز فاطمه کس دیگری نمانده بود .
فاطمه : خوب دیگه منم برم ؟
فرزانه : بشین بابا ! نمیخوی حامد رو ببینی ؟
فاطمه : چرا اما دیر وقته ...
فرزانه : من و حامد می رسونیمت !
فاطمه رو به هانیه گفت : این میخواد به بهونه ی من با شوهرش بره بیرون من تضمینی نمیکنما ، بگم از حالا !
هانیه خندید: بلا نگیری دختر ! راستی ماجرای سعید به کجا کشید ؟
فرزانه : ماجرای کی ؟
هانیه : سعید ! مامان فاطمه میگفت خواستگار فاطمه است .اما فاطمه نمی پذیرش ! چرا؟ شنیدم دانشجو ی پزشکیه ...
فاطمه خیلی جدی گفت : خواهش میکنم ... به اندازه ی کافی خونه رو برام جهنم کردن !
در همین حال بودند که صدای در آمد .
فرزانه مثل کودکیهایش که وقتی صدای در می آمد ، شتابان به سوی در می دوید . این بار هم رفت تا در را بازکند ، به خیال اینکه حامد است ...ولی احمد بود!
احمد : سلام فرزانه خانم!
فرزانه : سلام !
احمد : تبریک میگم!
صدایش میلرزید .
فرزانه : ممنون!
احمد : انگار مامانم کیفشو اینجا جا گذاشته ...
فرزانه فکر کرد ؛ لابد به عمد! وگرنه چه طور ممکن بود آدم کیفش را جا بگذارد ؟!
هانیه : کیه ؟
فرزانه : احمد !
هانیه : چه کار داره ؟
فرزانه : مامانش کیفشو جا گذاشته اومده ببره ...
فاطمه : هه هه هه !یعنی اومده ببینه فرزانه بعدازدواج چه ریختی شده !
ترنم و هانیه خندیدند !
فرزانه : شکر خورده! یالا بیا تو این کیف رو ببر !
فاطمه : ای بابا حالا من یه چیزی گفتما!
وغرغر کنان رفت تا کیف را تحویل دهد که در آستانه ی در حامد رادید ، نمیتوانست باور کند ، چه دنیای کوچکی بود ! او به خوبی این مرد را میشناخت کاش راه فراری داشت ...

یعنی این حامد همسر فرزانه بود ؟ دوست صمیمی عشقش ؟
دوست صمیمی سروش ؟
چاره ای نبود رفت تا کیف راتحویل دهد ، فقط در دل خدا خدا میکرد که حامد او رانشناسد !
فاطمه : سالم احمد آقا کیفتون !
حامد نیم نگاهی به فاطمه انداخت و بلا فاصله او را شناخت ؛ فاطمه ! باور نکردنی بود هنوز خوب به خاطر داشت ، آن روزها سروش واقعا عصبی بود ، او فاطمه دختر عمویش را میخواست ، ولی مادر ش فقط به این بهانه که فاطمه یک دختر بزرگ شده یک شهر کوچک است و سنش کم است و اصلا آنان رسم عشق وعاشقی ندارند ، خیلی زود دختر دوستش را برای برای سروش عقد کرد . حامد افسردگی ها و خستگی های سروش را خوب به خاطر داشت .
با وجود اینکه تا حالا ذهنش مشغول این بود که این پسرک کیست که با دیدن او اینقدر هول شده ، حالا فقط به فاطمه و سروش فکر میکرد .
چه قدر فاطمه بزرگ شده بود ! با خود فکر کرد لابد آن زمان که او در حال دلداری دادن دوستش بوده همسر کنکونی اش هم سرگرم آرام کردن فاطمه بوده است ...
احمد کیف را گرفت و رفت . علی هم رفته بود کمی خرید کند ، پس حامد وفاطمه وارد شدند .
حامد : سلام فاطمه خانم !
فاطمه دلش ریخت ؛ وایییییییییی یعنی شناخته بودش !
فاطمه : سلام حال شما خوبه ؟
حامد : مرسی ... مرسی ... منو شناختید ؟
فاطمه سری تکان داد.
حامد : حالشو نمی پرسید ؟ شایدم دیگه مهم نیست ؟!
فاطمه : فکر کنم الان حرف های مهم تری وجود داره ، من باید بهتون تبریک بگم خوب دوست منو بر زدید ..
حامد : بله ، بله ، من ودوستم هر دو خوش سلیقه ایم !
فاطمه : بله افسانه دختر شایسته ای بود.
حامد : خوب میدونی که افسانه انتخاب سروش نبود.
فاطمه : در هر حال بریم توفرزانه منتظرتونه !
حامد کاملا احساس کرد فاطمه دوست ندارد دراین باره صحبت کند ، حق هم داشت . او یک دختر شایسته بود و می توانست به آینده ی روشنی فکر کند . حداقل به مردی که فرزندی ندارد ...
با هم وارد شدند و فاطمه شد همان فاطمه ی شوخ و حامد هم از دیدن همسرش در آن لباس زیبا به وجد آمد !
وقتی روحیه ی فاطمه را دید مطمئن شد از طرف او هیچ احساسی وجود ندارد یا حد اقل اکنون وجود ندارد ...
ولی هرچه می گذشت ، حامد بیشتر به اینکه این دو چه قدر برای هم مناسب هستند فکر میکرد .هر دو شوخ و سر زنده !حتی میشد گفت محمد پسر سروش ، تا حدی شبیه به فاطمه هم هست !
فاطمه : ببخش فرزان جون میشه یک زنگ به یه آژانس بزنی ؟
- آژانسی نبودی !
فاطمه خندید و پاسخ داد: لارج شدم اشکالی داره !
فرزانه : می رسونیمت دیگه !
فاطمه : ممنون وقتتون رو تلف من نکنید !
و به حامد نزدیک شد : به شما هم باز تبریک میگم ، مواظب دوست من باشیدا!
حامد : چشم ، چشم ، حتما! کی میتونیم منتظرتون باشیم ؟ فرزانه انگار واقعا عاشق شماست !
فاطمه : یعنی من و شما رقیب عشقی هستیم ؟
حامد خنده اش گرفت !
و نا خود آگاه گفت : شما شباهت اخلاقی عجیبی با یکی از دوستای من دارید !
فاطمه اخم کرد ولی حامد خندید .
به میان آمدن موضوع سروش روی رفتار دخترک تغییر محسوسی ایجاد میکرد و این حامد را خوشحال میکرد ...
حتی اگر امید بیهوده ای بود حامد دوست داشت این امید وجود داشته باشد !
چرا که شک نداشت اگر کسی باشد که سروش حاضر به ازدواج با او باشد ، همین دختر خوش سر و زبان و مهربان خواهد بود ...
فاطمه رفت و هانیه و ترنم که حسابی خسته بودند ، رفتند بخوابند.
و فرزانه برای تعویض لباس به اتاقش رفت !
روی تختش دراز کشیده بود و غرق فکر بود ...
حامد : خانمی من فیلسوف شده ! چرا اینقدر تو فکری ؟
فرزانه : تو فکر فاطمه ام ، قصه اش مفصله!
حامد : دوست دارم بدونم!
فرزانه باشیطنت گفت : بله؟
حامد : فرزانه ، فاطمه برام مهمه !
فرزانه : چشششششششششمم روشن !
حامد : خودتو لوس نکن! منم دلیل دارم من فاطمه رو از خیلی سال پیش میشناسم!
فرزانه : آی بخت کور! ببین منو فاطمه هوو در اومدیم !
حامد : چشم من روشن ، نکنه تو هم به سروش چشم داشتی داری !بگو چرا جلوش هول میشی ساکت میشی!
فرزانه : حامد!!!!
حامد خندید: شوخی میکنم بابا !
فرزانه به فکر فرو رفت ؛ سروش ! یعنی ممکن بود این سروش همان سروش باشد؟
حامد : رفتی تو فکر !
فرزانه : حامد منظورت این بود که فاطمه سروش خودمونو دوست داره ؟
حامد: سرو ش خودمون ؟ مگه مال ماست ؟
فرزانه : میشه جدی باشی ؟ برا من مهمه ! فاطمه تنها چیزی که باعث میشه دست و پاشو گم کنه ، اسم سروشه ! البته من نمیدونم همین سروش یا نه ! یعنی میدونی من و فاطمه از بچگی با هم بزرگ شدیم ، خوب یادمه وقتی بچه ها عاشق رمان عشقی و این چیزا بودن ، من که سرم تو درسم بود . فاطمه هم به جز خنده کاری بلد نبود انرژی مثبت کلاس بود ، تا اینکه یه روزی احساس کردم یه چیزیشه ! هی پیگیر شدم و عاقبت گفت یه پسر عمو داره که امسال فارق التحصیل میشه و اون پسر عموش برای روز تولدش یه کارت پستال ویه دفترچه ی خاطرات فرستاده و توش نوشته تقدیم به نگاه معصومانه ات ! حامد نمیدونی چه شور وشعفی داشتیم ، وقتی اون دفتر خاطرات رو میدیدم!
حامد خندید ...
فرزانه : خنده داره ؟
حامد : نه ، ولی سروش واسه نوشتن این جمله و خریدن این هدیه منو کشت ! فرزانه نمیدونی با چه شوری از چشمای فاطمه حرف میزد ! من و سروش هم اصلا تو این دنیا ها نبودیم ، دقیقا من مثل تو سرم تو کار درسم بود و اون روزها مشغول درس خوندن برا المپیاد ریاضی بودم - که طلا هم گرفتم - سروش هم شوخی ! منو یادت خاطرات خودم انداختی ...
فرزانه ادامه داد : در هر حال روز ها میگذشت و شعف فاطمه بیشتر میشد و توجهات سروش هم ! من فکر میکردم سروش تو شهر خودمونه ، نمیدونستم که نیست ! این قضیه ادامه داشت تا یک روز بین تعطیلات تابستون اول و دوم دبیرستان ما که فاطمه اینا اومدن تهران ، حدود 5 سال پیش تا چند وقتی اصلا فاطمه حالش خوب نبود و بعد از اونم اصلا حاضر نشد درباره ی سروش حرف بزنه ! حالا به نظرم اون تابستون لابد عقد سروش بوده !
حامد : آره من به سروش فشار آوردم که با خانواده اش درباره ی فاطمه صحبت کنه ، صحبت همان و خواستگاری مادرش از افسانه همان ! اصلا نفهمیدیم چی شد که سروش رو نشوندن پای سفره ی عقد ، بعدشم که ......
فرزانه : حامد نفهمیدیم یعنی چی ؟! سروش پسر بود میتونست نپذیره!
و ادامه داد :حداقل میتونست بچه دار نشه ها ؟
نگاه حامد به او فهماند که هیچ حرف خوبی نزده و حامد دوست ندارد همسرش اینگونه در باره ی دیگران حرف بزند !
حامد : فرزانه جون ، در هر حال گذشته ها گذشته ! راستی حالا به چیه فاطمه فکر میکردی ؟
فرزانه : سعید دوست دائیم اینطور که مامان میگفت از فاطمه خواستگاری کرده ، خوب فاطمه جواب نمیده ،این منطقیه ولی اینکه وقتی باهاش در باره ی ازدواج حرف میزنی اینطور به هم میریزه ، به نظرم اصلا منطقی نیست.
حامد : کاش هنوز سروش رو بخواد...
فرزانه : ولی سروش یه پسر داره ! مطمئنا خانواده ی فاطمه به همین راحتی دخترشونو به یه مرد بچه دار نمیدن !
حامد چراغ را خاموش کرد و پیش فرزانه دراز کشید .
و آرام گفت : چه خوب که من و تو خانواده ی با درک بالا داریم !
هر دو لبخند زدند و شب به خیر گویان به خواب رفتند .

دیگر وقت بازگشت بود ... حامد شک نداشت هرگز این روز های زیبا را فراموش نخواهد کرد .
فرزانه و حامد داشتند وسایلشان را جمع میکردند که ناگهان چشمشان به دو انگشتر افتاد!
فرزانه : هنوز اینا رو ندادیم !
حامد : من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار به تو گفتم کم خور دو سه پیمانه
فرزاانه : واقعا !
و با صدای بلندی گفت : مامانا یک لحظه میاین ؟
ترنم : دوره زمونه رو ببین ! اینا با ما کار دارن ما باید بریم پیششون !
هانیه : خوب خبریه جوونا ؟
ترنم : هانی جون تو پیر شدی من هنوز جوونما !
حامد : بر منکرش لعنت ! مامان من 14 سالش بیشتر نیست !
فرزانه دو انگشتر را جلوی مامان ها گرفت و گفت : نا قابله ! هدیه ی عقد ما !
ترنم : فدای عروسم بشم الهی ! عروسی پسرت رو ببینی !
حامد که منتظر رنگ به رنگ شدن فرزانه بود ، درکمال تعجب دید دخترک فقط لبخند زد.
هانیه : ممنونم حامد جان تو زحمت افتادی !
حامد : من ممنونم ! خیییییییییییییلی ممنون !
فرزانه : به خاطر من ؟
حامد خندید و خودش را با موبایلش مشغول کرد .
ترنم : واااااااااااااا چرا انگشتر من مثل این هانیه ی پیر زنه ؟
و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با هانیه ، آنقدر غرق گفت و گو بودند که حامد دلش نمی آمد بگوید وقت رفتن است ، ولی چاره ای نبود .
حامد چند بار به فرزانه اشاره کرد ، دوست نداشت او بگوید برویم ، ترجیح میداد فرزانه تصمیم بگیرد بالاخره تازه عروس بود و باید باز ترک دیار میکرد ؛ هرچند با یار !
ترنم : حامد مادر تو مگه لال شدی انقدر ایما اشاره میکنی ؟ حرفتو بزن !
حامد : مامان !
ترنم : فرزانه بیا برو ببین این چی میگه ! خودشو کشت !
فرزانه متوجه موضوع شد ، حتی از اشاره ی حامد به ساعت فهمید ماجرا از چه قرار است ؛ خوب میدانست وقت رفتن است ، پس با افسردگی عمیق به خانه و حیاط چشم دوخت ... دوست نداشت این روزها به این زودی به پایان برسد ...
هانیه : فرزانه یه لحظه میای تو اتاق دخترم ؟
فرزانه مطیعانه مادر را همراهی کرد و در آخرین لحظه نگاهی به حامد انداخت و او طبق معمول غرق موبایلش بود !
یک ساعتی گذشته بود و طاقت حامد طاق !
حامد : چرا نمیان؟ دارن چه کار میکنن ؟
ترنم با خنده گفت : داره شوهر داری به دخترش یاد میده !
حامد : مامان اذیت میکنیا !
ترنم جدی شد : حامد راستش هانیه قصد داره این خونه رو بکوبه و یه مدرسه تو زمینش بسازه ! اوضاع مدرسه ها اینجا خیلی خرابه !
حامد : اما ...
ترنم : تصمیم با خودشونه !
حامد : قطعا !
ولی حامد عاشق این خانه شده بود ، یاد روزی که فرزانه با کلی ذوق دستش را گرفته بود ؛ به زیر زمین برده بود و کلی از خاطراتش را برایش تعریف کرده بود از ذهنش خارج نمیشد ... کاش به اندازه ی کافی پول داشت ، چرا که مطمئنا هانیه و فرزانه از این خانه کلی خاطره داشتند و خیلی بیش از او این خانه را دوست داشتند...
در همین فکر ها بود که هانیه و فرزانه آمدند .
فرزانه مثل یک روح به سمت تاب ها رفت : حامد تابم میدی ؟
حامد : آره عزیزم !
فرزانه چشمهایش را بست ، میخواست با تمام وجود از بادی که به صورتش میخورد استقبال کند ، شاید دفعه ی بعد که برمی گشت دیگر این خانه وجود نداشت ...
تصورش هم سخت بود اما بی شک برای مادر سخت تر ... مادر واقعا یک فرشته بود یک فرشته ی آرام و صبور .
حامد با وجودی که وقت زیادی نداشتند در سکوت فقط خداحافظی فرزانه را با خانه تماشا میکرد .
ناگهان صدای در آمد ، حامد رفت تا در را باز کند !
فاطمه : سلام آقا داماد !
حامد با شیطنت گفت : سلام عروس خانم بعد از این !
خوب فهمیده بود فاطمه جنبه ی شوخی را دارد !
فاطمه : دوست من هست ؟
حامد : بله ، بله ، بفرمائید !
هانیه : سلام خانم مهندس !
فاطمه : خانم مهندس منومیگید ؟ تا من مهندس شم .......اوووووووه دارم به انصراف فکر میکنم !
فرزانه : چرند نگو ، تو کلی زحمت کشیدی !
فاطمه : دلم میخواد یک کتابفروشی بزنم ... آخ اگه بدونی ! دلم میخواد یه کارگاه مجسمه سازی هم داشته باشم !
فرزانه : همه چی بعد درست ! مگه نه حامد؟
حامد : ای فرزانه جان ! اگه من حریف سروش شدم تو هم حریف دختر عموش میشی !
ترنم که ماجرای سروش را میدانست ، فهمید این فاطمه همان فاطمه است !باور نکردنی بود!
فاطمه چهره اش برافروخته بود : بچه ها این هدیه ی ازدواجتونه !
و مجسمه ی دو قو ی بی نظیر را که خود از چوب تراشیده بود ،را نشانشان داد .
حامد : خدای من ! این محشره نگو که کار خودته !
فاطمه خندید .
حامد : حرفمو پس گرفتم ، فاطمه باید کارگاهشو بزنه !
فرزانه : حاااااااااااااااااامد !
فاطمه مهلت بحث را به فرزانه و حامد نداد ؛ میترسید اگر یک دقیقه ی دیگر بماند
نتواند خود را کنترل کند ... هرکه نمیدانست ، خودش خوب میدانست از روزی که حامد را دیده بود ، فکر سروش یک لحظه هم راحتش نمیگذاشت ...
فاطمه : خیلی دوست دارم بازم تو جمعتون باشم ، ولی باید برم دیر شده ! خداحافظ!
حامد : زحمت کشیدی فاطمه خانم ، برا کسی پیغامی چیزی ؟!
فاطمه از کیفش یک خرس کوچولو در آورد ،بدون اینکه حامد یا فرزانه را نگاه کند گفت : اینم مال محمده ...
و با سرعت باد غیب شد .

حامد و فرزانه و ترنم حتی یک ثانیه ی دیگر هم برای تلف کردن نداشتند ، پس راهی شدند . تا فرودگاه راهی نبود ، اما اگر یک ثانیه دیرتر رسیده بودند هواپیما پریده بود!
سر فرزانه روی شانه ی حامد بود و غرق تماشای ابر های زیر پا ...
فرزانه : حامد !
حامد :جان حامد !
فرزانه : به نظرت فاطمه دوسش داره ؟
حامد : تو چی فکر میکنی ؟
فرزانه: هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش !
حامد :دوسش داره ، اما حالا حالا ها بابت محمد سروشو سر میدوونه ، البته حق داره! ولی خوب باید حساب زندگی زناشویی رو از عشق جدا کرد!
فرزانه :بله ؟یعنی من بمیرم ، تو میری زن میگیری ؟
حامد :خوب اگه خدا بخواد ، من که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم!
فرزانه :ازش بچه دارم میشی ؟
حامد در حالی که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند گفت : اگه خدا بده !
فرزانه :جیغ میکشمااااااااا!
ترنم که خود را به خواب زده بود ، گفت : عروس منو اینقدر ناراحت نکن!
فرزانه حسابی خجالت کشید ، او آنقدر لوس با همسر حرف میزد که حتی فکر اینکه ترنم حرف هایش را شنیده ، خجالت زده اش میکرد !
- مسافرین گرامی ما بر فراز آسمان تهران هستیم ، لطفا کمربند های خود را بسته و آماده ی .........
فرزانه آنقدر غرق خواب بود که اصلا نفهمید چه طور به خانه رسیدند و حامد هرچه میکرد فرزانه را بیدار کند نمیشد که نمیشد!
با آن همه وسایل واقعا نمیتوانست فرزانه را کنترل کند و هر آن نزدیک بود فرزانه مابین چرت های مرغوبش نقش زمین شود ...


صبح هر دو مثل بچه مدرسه ای ها دوان دوان به دانشگاه رفتند . حامد نه تنها برای خود کار مناسبی یافته بود ، کلی پروژه ی دانشجویی هم بر سر فرزانه خروار کرد !

حامد : الو ، سلام فرزان کلاست که تموم شد ، نرو خونه ، میام دنبالت یه سور پریز عالی!
فرزانه : سلام ، نه نیا دانشگاه ! من میام فست فود سروش میبینمت!
حامد : باشه !
واقعا تحمل این ادا های فرزانه را نداشت ؛ ولی چاره چه بود !
استاد محمودی : خدای من آقای ایزدی چه قدر دنبالتون گشتم خوبید؟
حامد: سلام استاد ، حال شما؟ امری داشتید ؟
استاد محمودی : راستش من به یه دستیار نیاز دارم برای آموزش یه سری جستجوهای پشرفته توی اینترنت و آزمایشگاه ! اگه شما وقت داشته باشید واقعا خوشحال میشم ..
حامد :لطف دارید استاد ! اگه بتونم در خدمتتون باشم خوشحال میشم اما.....
استاد محمودی :اگه مشکل مالی وجود داره مطمئن باشید....
حامد: نه نه! چه حرفیه! فقط میخواستم با کار بیرونم هم زمانی نداشته باشه!

استاد محمودی :مگه شاغلید ؟
حامد: راستش موسسه ی رویان بهم پیشنهاد کار داده!
اسم رویان معجزه میکرد !
استاد محمودی :خدای من !خدا رو شکر، حامد جان! تو واقعا لیاقت بیش از اینها رو داری ...
حامد : ممنون استاد !
استاد محمودی : راستی حامد جان کارای بورستو به کجا رسوندی ؟
حامد : ولش کردم !
استاد : چی ؟چرا ؟!!!!!!!!
حامد : من با اجازه تون ازدواج کردم استاد!
استاد: جدی ؟ امروز روز سورپریز شدن منه !پسرم هم بهم گفت براش از یکی از دانشجوهام خواستگاری کنم ،تو هم که ... پس کو شیرینیت پسرم ؟
حامد احساس خوبی داشت :حتما میدم خدمتتون!
استاد :خوب ازدواج کنی ، با همسرت برو و به درست برس ها ؟
حامد :آخه ایشون از دانشجویان همینجان و نمیتونن بیان با من!
استاد : خوب ، اگه ناچاری تنها برو ۴-۵ سال که بیشتر نیست !
حامد با نارضایتی استاد را نگاه کرد !استاد برایش جالب شد ، در این 6 سالی که حامد ایزدی را میشناخت ندیده بود به جز درسش چیز دیگری برایش مهم باشد ...
استاد :حامد جان ! بریم به اتاق من خیلی دوست دارم با این خانم خوشبخت آشنا بشم .
حامد نمیخواست به استاد محمودی چیزی بگوید ، ممکن بود دکتر محمودی که استاد فرزانه هم بود سر کلاسشان چیزی میگفت و فرزانه را به هم میریخت وحامد این را نمیخواست پس طفره رفت ...
حامد :راستش استاد من باید برم ، وگرنه حتما مزاحمتون میشدم !
ساعتش را نگاه کرد و به سمت فست فود سروش راهی شد ....
ماشین را پارک کرد ، عروسک را برداشت و داخل فست فود شد!

سروش : سلام شازده !
حامد : سلام ، محمد کو ؟
سروش : محمد بابایی ، بیا این جا!
محمد : سلام عمو حامد خوبی ؟ خاله کو ؟
حامد : سلام گلم ، میاد بیا این یه هدیه است از طرف دوست خاله ات !
و همانطور که زیر چشمی سروش را نگاه میکرد گفت : فاطمه !
سروش واکنشی نشان نداد .
محمد : عمو منو از کجا میشناسه ؟
حامد : باباتو خوب میشناسه و تو رو هم خیلی دوست داره !
سروش ناگهان ناپدید شد ولی بعد با دو فنجان قهوه برگشت .هنوز ننشسته بود که فرزانه رسید پس رفت یک فنجان دیگر هم آورد .
سروش : خوب، خوب خوش گذشت ؟ حسابی رنگتون باز شده !
فرزانه : شهر ما بی نظیره ! مگه میشه توش خوش نگذره ؟
سروش : یعنی حضور حامد هیچ فرقی نداشت دیگه در واقع !
حامد با خنده و مهربانی همسرش را نگاه کرد که به کمکش نیاز داشت و خجالتش نمیگذاشت از پس زبان سروش بر آید !
حامد : مظلوم گیر آوردی سروش خان ! جای فاطمه خالی جوابتو بده!
سروش : اوووووووووه ترسیدم! از یه دختر بخورم ؟
حامد : بله از یه دختر جناب یوسفی !
سروش : من شدیدا مشتاق دیدار این خانم خوش سر زبونم که به شما ثابت کنم اونه که کم میاره !
حامد : تا ببینیم !
و شماره ی خوابگاه فاطمه را گرفت و گوشی را دست فرزانه داد .
فرزانه از ته دل خندید .
فرزانه : سلام خانم ، خسته نباشید ! داخلی 71 لطفا!
چند بوق خورد و صدای فاطمه : مامان اگه باز زنگ زدی جواب بگیری جواب من نههههههههههه ! خوب ؟
فرزانه بلند خندید : حالا خودتو کنترل کن ! کی از تو جواب خواست ؟
فاطمه : واااااااااای فرزان ! تویی ؟ انقدر عصبیم کرد که حتی فکر نکردم شاید با یکی دیگه کار داشته باشن ، بالاخره اتاق خصوصی که نیست !
فرزانه باشیطنت گفت : مادره ، دل داره ، میخواد عروسی دخترشو ببینه ، خوشبختیشو ، چرا عروس نمیشی راحتش کنی ؟
فاطمه : ببین من باید تو رو سرزنشت میکردم ،که اینجوری واسه من زبون در نیاری! دختره ی هووووووووووول ! می ترسیدی بترشی !
فرزانه : تو رم میبینیم ههههههههه !
فاطمه : فرزان ، مرسی زنگ زدی ، داشتم دق میکردم !
فرزانه : نگو اینطوری ! خدا خیرش نده اونی که باعث شده یه خواستگار تو رو اینطوری به هم بریزه !
نمیتوانست غم دوست عزیزش را ببیند آن هم فاطمه ی شاد ...
فاطمه : بی خیال بابا ، خوبی تو ؟ اون حامد مسخره ات خوبه ؟
فرزان : حامد نه ، آقا حامد !
حامد خنده اش گرفت ، چه قدر فاطمه را دوست داشت ، مثل یک خواهر دوست داشتنی! چه میشد اگر بهترین دوستش با فاطمه ازدواج می کردند ؟
فاطمه : اوووووووووووووووه ! باشه بابا ! ننر ...
فرزانه : انقدر حرف میزنی آدم یادش میره واسه چی زنگ زده بود ! بیا ، ما شرط بستیم تو میتونی حال یکی رو خوب جابیاری ، باهاش حرف بزن !
فاطمه : من درخدمتم برا هر نوع ضد حال !
سروش گوشی را گرفت ، اما ناگهان سکوت کرد . این صدا را خوب میشناخت و بعد گوشی را گذاشت روی میز و گفت : قطع کرد ...
نگاه سرزنش آمیزی به حامد کرد و پی کارهایش رفت .
فرزانه : کار بدی کردیم!
حامد : نه فرزان ! سروش باید ضعفشو بپذیره !
محمد : واااااااااااااای سلام خاله ! از خاله فاطمه هم مرسی کن !
بچه خودش میدانست یک جای این جمله میلنگد ! پس کمی فکر کرد و گفت : یعنی بهش بگو مرسی دیگه !
فرزانه و حامد به لحن و فکر کودک خنده شان گرفت و شروع به خندیدن کردند ...
سروش : یه بچه گیر آوردید ! اگه راست میگید به من بخندید!
حامد : تو که ته خنده ای عمو !
سروش : نه بابا!
حامد : آره بابا !

و خندید ولی محمد کو چولو نمیدانست دارند شوخی میکنند .
محمد : بابا ی منو اذیت نکن آقا حامد !
حامد دست هایش را به نشانه ی تسلیم جلوی محمد بالابرد !
و گفت : ما چاکر شما هم هستیم !
محمد با لحن کودکانه ای پرسید : بابا چاکر یعنی چی ؟
فرزانه داشت از ته دل میخندید که ناگهان ...

فرزانه کیفش را برداشت و تقریبا به سمت دستشویی دوید !
حامد و سروش متوجه ماجرا نشدند ...
سروش : چی شد ؟ حالش به هم خورد ؟
حامد : نمیدونم ، فکر نکنم ، بزار برم ببینم!
و به سمت دستشویی رفت ، در را باز کرد و فرزانه را درحالی که داشت مشت مشت به صورتش آب میزد ، یافت ...
حامد نگران به سمتش رفت :خوبی عزیزم ؟ چیزی شده ؟
فرزانه :حامد من خییییییلی احمقم !
حامد :چی ؟
فرزانه :نمیدونم چه طوری بگم !
حامد :چی رو ؟
فرزانه که تا به حال خود را کنترل کرده بود زد زیر گریه ...
حامد نمیدانست چه کند و چه طور باید فرزانه را دلداری بدهد ، یعنی چه اتفاقی میتوانست او را چنین به هم بریزد ؟!

حامد با شتاب باور نکردنی رانندگی میکرد و فرزانه نه تنها جرئت اعتراض نداشت بلکه از نگاه کردن به حامد هم میترسید .
حامد به شکل باور نکردنی از وقتی ماجرا را شنیده بود ، عصبی شده بود ،آنقدر عصبی که بی توجه به سروش و محمد کوچولو ، فست فود را ترک کرده بودند ...
فرزانه از ترس میخواست عقب بنشیند ، اما نگاه سرزنش آلود همسر او را از این کار باز داشته بود و اینک در این ترافیک خسته کننده حامد سرش را روی فرمان گذاشته بود و غرق فکر بود ، حامد باور نمیکرد ؛ باور نمیکرد احترام گذاشتن به خواسته ی همسرش چنین اتفاقی را به بار باورد ، خواستگاری از فرزانه !
فرزانه زن او بود ، هیچ کس حق نداشت چنین جسارتی کند ، از همه بدتر اینکه فرزانه تازه هنگامی که آن پسرک گستاخ را در فست فود دید ، این ماجرا را برایش گفت ! یعنی انقدربی اهمیت بود که فراموش کرده بود به همسرش بگوید !
غرق فکر بود و صدای بوق ماشین های اطراف را که به او میگفتند حرکت کند را نمی شنید .
فرزانه آرام و با ترس گفت : میشه حرکت کنی ؟
حامد بدون نگاه کردن به فرزانه راه افتاد .
حامد : نمیتونستی زودتر بگی؟
و فرزانه را گذرا نگاهی کرد ، انگار روح داشت از بدن دخترک خارج میشد ؛ حقش بود ... او متعلق به حامد بود و نمیخواست بپذیرد ... پس حقش بود ...
حامد از این فکر شرمنده شد ، اما وقتی به یاد می آورد که در توالت فست فود فرزانه برایش گفته بود که پسر دکتر محمودی از او خواستگاری کرده و حالا با دوستش به کافی شاپ آمده است ، دیوانه میشد ! فکر اینکه فرزانه آن پسرک را به او ترجیح میداد ... اگر غیر از این بود چرا با دیدن او پا به فرار گذاشته بود؟ چرا از اول ماجرا را نگفته بود و هزاران چرای دیگر ، اصلا چرا گریه نمیکرد ؟ او باید گریه میکرد ...

حامد احساس میکرد دیوانه شده است ...
به خانه رسیدند و فرزانه که دیگر نمیتوانست فضای اتومبیل را تحمل کند ، سریع پیاده شد و وارد خانه شد و به عکس حامد سرش را روی فرمان گذاشت و در همان حال ماند !
ترنم داشت روی بند لباس پهن میکرد و صدای شهرام ناظری به گوش میرسید :
شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من ...


حرف دل فرزانه بود دخترک نمیتوانست از هجوم اشکهایش جلوگیری کند .
ترنم : فرزانه !!!!!!!!
فرزانه : اون دیگه منو نمیخواد !
ترنم : چی میگی ؟ چی شده ؟ آروم باش دخترم !
نوازش دست های لطیف ترنم فرزانه را آرام نمیکرد ، روح فرزانه نوازش دست های دیگری را میطلبید ، هرچند زمخت تر ......
در حیاط یک چراغ کم نور روشن بود ، صدای باد لای شاخ و برگ درختان به گوش میرسید ،
ستاره ها میدرخشیدند ، اما فرزانه احساس خوشبختی نمیکرد ، به یک باره تنها شده بود
، تنها و غمگین ...
از وقتی که" فریبم دادی "را از زبان حامد شنیده بود مدام این جمله در سرش تکرار میشد ، حامد چرا وارد خانه نمیشد ؟ چرا او را آنقدر تلخ نگاه کرده بود ؟ دیگر دوستش نداشت ؟!!!!!!از او متنفر شده بود ؟ نه امکان نداشت !
اما فرزانه انزجار را در چشمهایش دیده بود !
در آرام باز و بسته شد و حامد وارد شد !
و با صدایی که به زور شنیده میشد ، گفت : بیا تو اتاق !
فرزانه با ترس بلند شد و ملتمسانه به ترنم که مات و مبهوت بود ، نگاه کرد ...
حامد داشت طول و عرض اتاق را می پیمود .
حامد : تو از اینکه من همسرتم خجالت میکشی ؟
فرزانه نمیتوانست جواب دهد !
حامد خنده ای عصبی کرد : سکوت علامت رضاست ؟
فرزانه دستش را به سمت دست حامد برد ، حامد با خشونت دستش را کنار زد .
فرزانه : نمیفهمم چرا اینقدر عصبی هستی ؟
حامد خودش هم حس کرد واقعا عصبانیتش بیش از حد است ؛ بی جواب به سمت حمام رفت و فرزانه به دنبالش راه افتاد و پشت در حمام نشست!
ده دقیقه ای نگذشت که حامد درب حمام را باز کرد و با حوله خارج شد ، بی اهمیت به فرزانه میخواست خارج شود که فرزانه مانع او شد ...
حامد میخواست او را کنار بزند اما دیر جنبید و نتوانست بر رقت قلبش غلبه کند و چه بهتر که نتوانسته بود !
فرزانه در آغوشش اشک میریخت ...این همه غصه برای قلب کوچکش زیاد بود ، حامد هم صدای شجریان دم گوشش گفت : بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون میتوان کشیدن این پیکر لاغر من ...
تمام عصبانیتش ذوب شده بود
اما ................ دلخور بود دلخور
حامد : مامان شما شماره ی این شیرینی فروشیه رو که برا تولد سروش بهش کیک سفارش دادیم رو یادتونه ؟
ترنم : شیرینی !
حامد : آره عزا داری که نداریم هههههههههه خواستگاریه !

فرزانه که فکر کرد بخشیده شده است ، احساس کرد دارد دق میکند ، نگاهی ملتمسانه به حامد انداخت ! یعنی حامد میخواست برای زجر دادن او یک مراسم خواستگاری به پا کند ؟ً!
حامد : چی شد ؟ خله شوخی کردم ! میخوام شیرینی بخرم برا فردا ببرم واسه بچه ها!
با تحکم مردانه ای ادامه داد : از امشب نبینم حلقه دستت نباشه ! برا فردا هم اگه لباس مناسب یه نو عروس نداری ، بریم خرید ؟
فرزانه با چشم هایش تشکر کرد ...
اما حامد مفهوم این نگاه را نمیفهمید !
حامد : فرزانه دیگه باید تو دانشگاه اعلام کنیم !
و با شک و تردید ادامه داد : مگه اینکه تو بخوای کاملا به همش بزنیم!
فرزانه با تمام خجالت برای اولین بار در مقابل مادر شوهرش آرام حامد را بوسید ، هزاران احساس متمایز به قلبش هجوم آورده بود ولی شک نداشت هیچ چیز و هیچ کس را به عمر اینهمه دوست نمیداشته است ... و بعد به سمت آشپزخانه رفت !
فرزانه : مامان میشه امشب من آشپزی کنم ؟
ترنم : مگه درس نداری خانمی ؟
ترنم در تمام این مدت سکوت کرده بود تا دو جوان خود مشکلشان را حل کنند هیچ از دخالت در زندگیشان خوشش نمیآمد . او پذیرفته بود هم خانه ای هایش هرچند جوان ،زن و شوهرند ، خوب به خاطر داشت حتی بعد از تولد پسرش از طرف مادر و خواهر شوهرهایش کودک به حساب می آمد و این حالش را به هم میزد ...
حامد : حالا یه بار بزار یه کاری بکنه مامان ! دو سال دیگه میخواد چه کار کنه؟ درس و کار بیرون و کار خونه و بچه داری!
این آخری را با شیطنت خاصی گفته بود ، باید از دل همسر جوانش در می آورد!
ترنم : من نوکرشم هستم ، بچه ای هم اگه باشه خودم بزرگش میکنم!
و ناخداگاه به شکم فرزانه نگاه کرد !
حامد غش غش خندید ، تصور دیدن فرزانه در شمایل یک زن باردار مسخره به نظر می آمد ، اما خوب قولش را به خاطر داشت و به آن پایبند بود !
فرزانه دلش میخواست شوهر و مادر شوهرش برای چند لحظه تنهایش بگذارند ، نمیدانست چرا اما دلش برای چند لحظه تنهایی میخواست .
مادرشوهرش چیزهای لازم را به او داد و حامد با تعجب به این همه استعداد کشف نشده ی فرزانه مینگریست .
حامد : کمک نمیخوای خانمی ؟
فرزانه : حامد ، من دوست داشتم تو از اول اصرار کنی که به بچه ها بگیم ! من فکر کردم شاید نخوای همه بدونن و ...
حامد : این همه اعصاب خوردی سر هیچی !
فرزانه با لحن غمگینی تایید کرد : اوهوم ...
حامد دست انداخت دور کمر فرزانه و سرش را روی شانه ی او گذاشت .
فرزانه گفت : الان روغن می پاشه به چشمات !
حامد سرش را برنداشت : عیبی نداره ... فرزانه فردا شیرینی می بریم به همه عالم می گیم تو زن منی ، مال منی و هیچکس حق نداره اسم تو رو بیاره ...
فرزانه آه عمیقی کشید .
- چی شد ؟ بازم که موافق نیستی ؟
- لابد دو روز دیگه هم با همین تشرا و ناز کردنا میخوای بگی بچه بیاریم ، من حوصله ام سر رفته !
حامد خندید : نه ، دو روز بیشتر ، باید صبر کنیم تا من دکترامو بگیرم ...
- واقعا که حامد ، قرارمون چی بود ؟
حامد قهقهه زد : قرارمون چی بود ؟ یادم رفته ! من دکترا بگیرم بسه دیگه ! تو بشین تو خونه ضعیفه !
فرزانه با قاشق محکم زد پشت دست او!
- آخ ! سرورم ! هر چی شما امر کنین ! من چاکر شما ! من نوکر شما !
صدای جیلیز ویلیز سیب زمینی ها بلند شد و صدای ترنم بلند شد : فرزان میخوای بزاری خودم درسش کنم ؟ شما انگار سرتون شلوغه !
حامد : قربون دستت ترنم جون ! بیا خودت درسش کن مام به اموراتمون برسیم ...
فرزانه سرخ شد : نه ترنم جون ، الان تمومش میکنم !
حامد را هل داد عقب : برو بزار کارمو بکنم !
حامد از تک و تا نیفتاد : پس بعدشم آشپز خانه رو تی بکش ، ظرفارم بشور ، لباسای منم اتو کن ، بیا پشت منم ماساژ بده ...
- دیگه چی ! مگه من نوکرتم ؟
- تو تاج سرمی عزیز من !
ترنم : فرزانه ؟ بیام ؟
فرزانه و حامد هر دو خندیدند .

فرزانه تصمیم گرفت برای سال نو به شهر خودشان نرود و تمام تعطیلات را در تهران بماند ، نمی توانست به شهر خودشان باز گردد و به خانه ی پدریش نرود ، می خواست آن خانه را برای همیشه همانطور در ذهنش نگه دارد که بود ، قرار شد هانیه به آنجا بیاید ، فرزانه هم تلفن کرد خانه ی فاطمه و کلی اصرار کرد تا مادر فاطمه اجازه دهد او برای دو روز به تهران بیاید و پیش آنها بماند ..
قرار شد فاطمه روز چهارم بیاید ، ترنم و هانیه برای تمام روز برنامه داشتند و حامد و فرزانه نقشه کشیده بودند سروش را هم برای شام دعوت کنند و آنها را در عمل انجام شده قرار دهند ، فرزانه از حامد خواست محمد را از صبح بیاورد تا با فاطمه باشد ، فکر می کرد اگر بچه با فاطمه احساس صمیمیت کند روی رابطه ی سروش و فاطمه تاثیر بیشتری خواهد داشت ، فاطمه صبح رسید و وقتی برای دوش گرفتن به حمام رفت حامد با محمد از راه رسید ، درباره ی محمد خیلی سفارش کرد و بعد آنها را تنها گذاشت .
هر چه فرزانه اصرار کرد محمد صبحانه نخورد ، نشست پای کارتونی که فرزانه برایش گذاشت و مشغول جویدن پف فیل شد .
فاطمه از حمام بیرون آمد و با تعجب به محمد زل زد : مگه من چند سال تو حموم بودم ؟ تو تهران زمان به سال نوری می گذره ؟
فرزانه او را برد سر میز برای صبحانه و گفت : نه بابا ، این پسر دوست حامده ! سپردش امروز دست ما !
دو دوست در تنهایی مشغول حرف زدن شدند ، فرزانه می خواست سرزبان فاطمه را درباره ی خواستگارش بخاراند ولی فاطمه که تیز بود ، پا نمی داد و از دست فرزانه در می رفت .
فاطمه داشت برای کمک به فرزانه سالاد درست می کرد که محمد آمد و پیش او ایستاد ، فاطمه با سرخوشی به کاهو و گوجه اشاره کرد : می خوری ؟
محمد شانه هایش را بالا انداخت : نه !
ولی چشمش به هویج ها بود که با رنگ تند نارنجیشان کنار سبزی کاهو چشمک می زدند ،فاطمه یک هویج برداشت و به طرف او گرفت . محمد این بار آن را بی حرف گرفت ، فاطمه هم نصف یک گوجه را به دهان گذاشت : اسمت چیه ؟
محمد که از صدای خرد شدن هویج زیر دندان هایش کیف می کرد با دهان پر گفت : محمد !
فاطمه به فرزانه نگاه کرد که مثلا خودش را مشغول به اجاق و غذاها نشان می داد ، چیزی نگفت و دوباره به طرف محمد برگشت : می دونی چه حیوونیه که خیلی هویج دوست داره ؟
- من !
فاطمه خندید : نه عزیز دلم ، گفتم حیوون ، تو آدمی ! خرگوشه که خیلی هویج دوست داره ! تا حالا خرگوش دیدی ؟
محمد عروسکش را از جیب درآورد : آره !
فاطمه که انتظار نداشت عروسکی را که خودش به او کادو داده بود ، ببیند ، جا خورد ، یعنی واقعا این پسر سروش بود ؟! لبخند با محبتی زد : نه این یه خرسه ! بریم از خاله فرزانه بپرسیم ببینیم تو خونه خرگوش ندارن ؟
بالاخره موفق شدند روی یکی از شلوارهای فرزانه عکس خرگوش پیدا کنند ، ولی این برای محمد کافی نبود ، فرزانه و فاطمه ادای خرگوش ها را در می آوردند و هویج می خوردند ، محمد هم با دیدن آنها خرچ خرچ هویج می جوید و می خندید ...
حامد که به خانه آمد با صحنه ی حیرت آوری روبه رو شد ، مبلها را به هم چسبانده و با چادر نماز فرزانه روی آنرا پوشانده بودند و کسی آنجا دیده نمیشد ، چند سرفه کرد و و بعد فرزانه را دید که چهاردست و پا از آن خانه ی کوچک بیرون آمد : سلام عزیزم ، خسته نباشی !
بعد ناگهان متوجه وضعیت غیرعادیشان شد ، خندید و از آنجا بیرون آمد ، اطرافش را نگاه کرد تا بالاخره روسری فاطمه را دید ، آن را برداشت و پرت کرد آن زیر : بازی تموم شد بچه ها !
محمدهم از زیر چادر بیرون آمد : سلام عمو حامد !
حامد دستی به سر او کشید و بیرون آمدن فاطمه را تماشا کرد : مثل اینکه من شما رو دست محمد سپردم ، محمد از خاله ها مواظبت کردی ؟
هر سه خندیدند.

فرزانه هم قرمه سبزی پخته بود و هم - بیشتر به خاطر محمد - سالاد ماکارونی ! محمد بشقاب پرش را گرفت و مشغول خوردن شد ! حامد با سر اشاره ای به محمد کرد و آهسته پرسید : بهونه نگرفت ؟
فرزانه با شادی خندید : نه ، بازی کردیم ، خیلی خوش گذشت !
حامد با خوشحالی به فاطمه نگاه کرد ولی او مثل محمد نبود که بشود زیر گوشش حرف زد و او متوجه نشود .

بعد از غذا حامد و محمد ، مشغول بازی با کامپیوتر شدند ، فاطمه رفت که استراحت کند و فرزانه مشغول تماشای شوهرش شد که چطور با سرخوشی شریک بازی با محمد شده بود ...

بعد از ظهر حامد دوباره رفت ولی با فرزانه قرار گذاشته بودند قبل از غروب با سروش به خانه بیاید .
دخترها و محمد نشستند به تماشای کارتون و مشغول خوردن چای و تخمه شدند .
فرزانه با بدجنسی مشغول قلقلک دادن فاطمه شد که فاطمه ی قلقلکی تاب نیاورد و با فرار از دست او پایش را محکم زد زیر سینی و پوست تخمه ها همه جا پخش شد !
- خدایا ! فاطمه !
قاطمه قهقهه زد : حقته ، حقته ! امشب شب عقدته !
فرزانه با پریشانی موهایش را کنار زد : شما برین یه جای دیگه تا اینجا رو جارو بکشم !
- خودم بکشم ؟
- نخیر خیلی ممنون ! تو برو با محمد بازی کن !
فاطمه دست محمد را گرفت : بیا بریم تو حیاط طناب بازی !
فرزانه داشت با بی حوصلگی اتاق را جارو می کرد ، خدا می دانست که پوست تخمه ها چطور در همه ی گوشه های سالن پخش شده اند . صدایی شنید ولی فکر م

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: